نویسنده : محمدحسین قدیری
بخش اول

تابستون شده بود و دانشگاه تعطیل. ابتدا، خیلی خوشحال بودم که دیگه از درس و بحث خبری نیست. چند روزی که گذشت مانند کلاف سردرگم شدم. یه سره از این اتاق به اون اتاق، بی هدف قدم میزدم و گاهی هم سر یخچال میرفتم به غذا یا میوه ای ناخنک می زدم. گرسنه نبودم، ولی این کار کمی از موج بی قراریم را آروم میکرد. حس میکردم ذهن سرگردان و خستهام با خوردن، تسکین مییابد. اتاق پر پوسته تخمه بود؛ تخمههایی که از صدای شکسته شدنشون برای فرار از گرباد خیالهای واهی و گرداب تنهاییام کمک میگرفتم. این کارا نمی تونستم کمکی به حال زارم باشند. روز به روز حالم بدتر میشد، دیگه حوصله هیچ کس، حتی خودم را نداشتم. به نظافت سر و لباسم نمیرسیدم. زود رنج شده بودم و هر حرفی را که از پدر و مادرم میشنیدم به خودم میگرفتم.
روزهای گرم تابستان در اوضاع داغ من تنیده شده بودند و حالم را ملتهب کرده بود تا این که یه روز خبر رسید پدر بزرگم در بیمارستان بستری شده است. بله، او از نردبان افتاده بود و پاش شکسته بود. برای ملاقاتش به بیمارستان رفتیم. دو روز بعد، او را به خانه آوردیم. مادرم، دو هفته، همچو پراونه برای مراقبتش دورش میگشت. اگر چه این چند روز با آمدن پدر بزرگ کمی وقتم پر شده بود ولی باز، مرداب بی کاری و اوقات فراغت بی هدف من را هر لحظه بیشتر به کام خود میکشیدند. زندگی برام طعمی نداشت. روزی، پدر بزرگ که از حال و روزم بی خبر نبود، صدایم کرد و گفت: امین می آی با من به علی آباد برویم؟

از بس زندان یکنواختی برام تاریک بود و دنبال آزادی ازش میگشتم با این که تو روستا دوستی نداشتم، بدون تأمل، گفتم: کی بریم؟
پدر بزرگ که از تصمیم آنی من تعجب کرده بود به شوخی گفت: «از ستون به ستون فرجه» آره دیگه، یه حرکتی بکن شاید گشایشی در کارت شد و گره بسته حوصلهات باز شد.
مادر که داشت سخنان من و پدر بزرگ را میشنید و از بهانه گیریهایم به ستوه اُومده بود. جلو اُومد و گفت: آره، آره، یه محیطی عوض کن شاید تو...
هنوز حرف مامانم تموم نشده بود که نگاهی به من و مامانم کرد و با خنده گفت: معلومه دیگه یه جوری شما دست به یکی کردهاید و میخواهید من رو کله کنید مثل این که حسابی بیماری من شما را هم خسته کرده.
من که تو دنیای خودم بودم و فکر نمیکردم داره شوخی می کنه شروع کردم به عذر خواهی. پدر بزرگ، دستم را تو دستان زبر و زحمت گرفت و من را به طرف خود کشید و پیشانیام را بوسید و گفت: شوخی کردم نوه گلم و بعد در حالی که خنده بر لبانش بود گفت: می دونم اگه شما مهمان نواز نبودین و مهربان، محال بود این همه خونه تون بمونم. امین تو هم بهتره از ننه و بابا اجازه بگیری و چند روزی بیای پیشم. درسته که پام تو گچه و زمین گیر شدهام، اما نمی ذارم حوصلهات سر بره. کاری میکنم بهت خوش بگذره و با یه خرجین خاطره و تجربه برگردی.

با تعجب پرسیدم: مگه گوسفندا هم آشغال می خورن؟

پدر بزرگ کمی از پوسته هندونه ها را خرد کرد و توی بشقابی ریخت و به من گفت: دستت درد نکنه، شرمنده که این روزا بهت زحمت میدم. پاشو، پاشو اینا را بذار پیش اون زبون بسته ها. گوسفندان با حرص و ولع پوستها میخورد. بعد پدر بزرگ با صدای بلند گفت: امین باباجون! غذای اون زبون بسته آشغال و پلاستیک نیست. حیوونکی از شدت گشنگیه که اینا رو می خوره.
دستام رو توی آب حوض شستم. خواستم بنشینم که پدر بزرگ با اشاره بهم فهموند که می خواد کمکش کنم تا بهتر بتونه لب تخت بنشینه و به پشتی لم بده. بعد که جاش قُلا شد، عصاش رو تو دست گرفت و با اون، علفهای هرز تو باغچه کنارمون به من نشان داد و گفت: چند روز نتونستم کار کنم گوسفندان و مرغها آشغال می خورن و علف های هرز همه جای باغچه رو گرفتن و راه نفس ریحانها و ترهها را گرفتهاند.
ادامه داره

از ناراحتی چین و چروکهای پیشانیش بیشتر خودنمایی می کردن. من که نمیخواستم او را در این حالت ببینم رو کردم به او گفتم: من بلد نیستم چه کار کنم ولی بهم بگید، جون امین، تو رو خدا تعارف نکنید من تا پای شما خوب به شه کمک تون میکنم.
پدر بزرگ با همون حالت گرفته خود به من نگاه کرد و با زورکی لبخندی زد و گفت: راستش بابا جوون اوضاع و شرایط خونه ام به هم ریخته، اما من بیشتر از این که نگران ریحانها و باغ و این زبون بستهها باشم، نگران روحیه داغون تو هستم. خونه تون که بودم دیدم چه طوری تو هم از بیکاری داشتی پژمرده میشدی. خیلی خوبه که من نوه گلی مثل تو دارم، ولی نمی ذارم برگ های امیدت پلاسیده شوند و شاخه های روانت خشکیده.
باباجون! ما قدیمیها میگیم: کار جوهر مرد است. دم اون شاعر هم گرم درست گفته:
میگن یه روز پیامبر- صل الله علیه و آله و سلم- با چند تا از یارانش از جایی میگذشتند یه جوونی رو دیدند بیکاره، از کنارش گذشتند و تحویلش نگرفتن. موقع برگشتن از کنار همون جوان عبور کردند پیامبر با گرمی با او برخورد کردن. از پیامبر پرسیدن چی شد چند لحظه قبل باهاش سرد برخورد کردید ولی الان این گونه؟ فرمودن: چون اون موقع الاف بود و بیکار ولی الان داشت با سوکی زمین را میخراشید.
پسر عزیزتر از جونم! نمی دونم این داستان واقعییه یا نه، ولی هرچه باشه میخواد اهمیت کار رو به من و شما بگه.
[1]سوک: سیخهای نازک و دراز که در خوشه جو یا گندم میروید


امین جون! خستهات نکنم و سرت رو به درد نیارم این زبون بسته بهونه خوبی شد که حرفی را که از خونه تون تو دلم داشتم و لحظه شماری میکردم را این جوری بهت به گم. این حرف هام را آویزه گوشت کن میخوام گاهی بیایی سر قبرم و به جاش یه خدا بیامرزی به رام بگی. پدر بزرگ چند سالی است که در کنار مادر بزرگ در قبرستان علی آباد آرام گرفته است ولی اگر راهنماییهای او نبود امروز من یک نویسنده خوبی هم نبودم. گفته های او نقشه یه گنج معنوی بود که برای من به ارث گذاشت. [ 1 ]
پی نوشت ها:
-------------------------------------------------
1. محمدحسین قدیری، خانه خوبان، ویژه خانواده ها، شماره 46، مهر ماه 1391، ص 14-15.